انجمن نقد ادبی آسنی

زیرمجموعه انجمن دوستداران حافظ بابل

انجمن نقد ادبی آسنی

زیرمجموعه انجمن دوستداران حافظ بابل

انجمن نقد ادبی آسنی
آخرین مطالب

داستانی که نویسنده ندارد

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۴۵ ب.ظ

_« ما فراموش شدگانیم ! نه آنچه که نوشتیم و نه دردی که همه عمر بر دوش کشیدیم و نه مرگ جانگدازمان... هیچیک بر خاطری نمانده ! دریغ از قلبی که جای ما باشد!»

_«نه! ما فراموش نشدنی هستیم. هنوز اینجا و آنجا، نام ما و سخنان ما شنیده می شود .»

_« فراموش شدن که این نیست. فراموش شدن یعنی جانشین نداشتن. یعنی ابتر ماندنِ آنچه که به میراث نهاده ایی. »

_« و یا شاید بدتر از این!  فراموش شدن یعنی به یغما بردن ِ آنچه که با خون نگاشته ایم؛ تحریف خون توسط قاتلامان ! »

_« اما اگر ما فراموش شدگانیم، پس این چه کسی است که دارد ما را می نویسد؟ آیا هیچ دقت کرده اید که یکی دارد ما را می نویسد ؟»

_«آری! پس او کیست که ماه ها به ما چهار تن اندیشیده تا که بتواند در داستانی، ما را دوباره زنده کند؟ ؟ دوستان، ما هنوز فراموش نشده ایم »

_« آه، آه، آه ، این نویسنده بینوا را من می شناسم ! این بینوا چیز زیادی از ما نمی داند. جسته و گریخته از ما خوانده و اندیشیده ! ولی او و داستانی که از ما می نویسد که کافی نیست! »

_« سخت نگیر، دوست عزیز! او تلاشش را می کند. با اینکه می دانم هنوز ، قصه ایی برای ما نساخته ، اما بجای اینهمه آه و افسوس ، بهتر نیست که کمکش کنیم؟»

_«یعنی می گویی ما برایش ایده بسازیم؟ ما؟ ما که مثلا قرار است شخصیت داستانی باشیم، چگونه می توانیم به او کمک کنیم؟»

_«شاید اگر هر کدام مان، خلاصه ایی از زندگی و اندیشه هایمان را بگوییم ، داستان خوبی بشود؟»

_«نه عزیز من ! آنچه که تو می گویی، زندگی نامه است و رساله فلسفی و نه داستان! مثل اینکه ما فیلسوفیم! کجا دیدی که فیلسوف داستان هم بسازد؟»

_« اتفاقا کم نبوده اند فیلسوفانی که قصه هم نوشته اند. مثلا همین شهاب ، داستانی نوشته بنام عقل سرخ. اصلا شهاب نظر تو در این باره چیست؟»

_«بنظر من ، اول بهتر است بررسی کنیم که چرا ما چهار تن باید داستان بشویم؟ و بعد در مورد یاری رساندن به نویسنده به توافق برسیم.»

_«خب، دلیلش که واضح است. از آنجا که بنظر نویسنده ما فراموش شدگانیم ، می خواهد با نوشتن داستانی از ما، قدمی برای احیا دوباره ما بردارد...»

_« خاموش شو! ما کجا مرده ایم ؟ ما خود زندگی هستیم. آنان که ما را از خاطر برده اند ، مردگانند. یاوه نگو ! »

_« آرام باش عزیز من ! هنوز هم تند مزاجی. آنچه که گفتم قصد و نیت نویسنده بود از نگارش داستان و نه نظر شخص من !»

_« به قدر کفایت، نوشته های ما را عده ایی، نخوانده و نفهمیده، جعل و تحریف کرده اند. دیگر  از این زن چه انتظاری می توان داشت؟ او را بهر تیمارداری آفریده اند، مگر همسر و فرزند ندارد؟ بهتر است دست از سر ما بردارد. ما را آنان که باید ، در می یابند. سخن مرا تا هزاره ها سال بعد ، در آن دورترین های زمین یک نفر درخواهد یافت. همان یک، مرا بس!»

_«تند نرو شمس عزیز! زن، زیباترین تجلی گاه حقیقت است. حق در زن ،هم فاعل است و هم مفعول. هم ازین روست که گفته اند سرشت جاودانه زن ، ما را به معراج می برد. مردان هرگز به منزلت انسان کامل نخواهند رسید چنانچه نیمه زنانه شان را کشف نکرده و در خود ادغام ننمایند و به همچنین برای زنان! زیرا انسان کامل، فاقد جنسیت است. او خودبسنده است. در وجود او ، اضداد در هم حل می شوند.»

_«من هم با محیی الدین موافقم. من تلاش این بانوی نویسنده را ارج می نهم. زیرا می دانم که چطور در خواندن کتاب اسفار اربعه من  ، مایوس شده بود و من از یاس او هنوز دل آزرده ام.»

_«اما من اصلا موافق نیستم. زیرا همین بانو مقالات مرا نیز خوانده ولی از میان صدها سخنم ، همان سخنی که درباره زنان گفته ام را در داستان آورده! معلوم شد که او اصلا منصف نیست!»

_«آه که این بحث ها راه به جایی نمی برد.شمس عزیز، تو چه بخواهی و چه نخواهی، اکنون دیگر جزو داستان بانو هستی و فعلا اوست که تصمیم می گیرد تو باشی یا نه؟ پس بهتر است چنین اختلافات فرسایشی را کنار بگذاری و به پرسش های شهاب فکر کنی و نظرت را بگویی!»

_« کدام پرسش؟ »

_«صدرا خواسته بود که در داستان، شخصیت های منفعل نباشیم و در روایت داستان به نویسنده کمک کنیم.آخر بانوی ما ، بدون طرح و قصه ، شروع به نوشتن کرده و از همان آغاز من و صدرا دریافته ایم که باید به او کمک کنیم.»

_« یقین دارم که نیت او خیر نیست ! اما اصلا گیرم که؛ به او کمک کردیم و داستان نوشته شد، اما آیا داستان او که یک نویسنده گمنام است، مخاطب و خواننده ایی دارد؟ مطمئنا ندارد! پس سرنوشت این داستان مثل سرنوشت کتابهای ما خواهد بود. یعنی هیچکس ما را نخواهد خواند. پس دوستان من، دست از این کار بردارید.ما بقدر کافی نوشته ایم و آنچه را که باید، گفته ایم.آنکه باید دریابد، درخواهد یافت!»

_« خواهش می کنم کمی از پیله بدبینی بیرون بیا. متوجه نیستی همین نویسنده گمنام   چه تلاشی می کند برای نوشتن ما؟ آیا همین تلاش قابل ستایش نیست؟ تلاش او حرکت است. نوشتن ، حرکت است. گوهر پنهان ِ درون هر کس و هر چیز ، فقط با حرکت نمایان می شود. آنانکه ساکن اند ، مردارند و گوهرشان تباه می شود! اما خوشا بحال آنانکه گوهر درونی شان بی نهایت است. اینان هماره در حرکتند. زندگان ِ جاودانی اند. هر لحظه حجیم و حجیم تر می شوند. برای اینان پایانی متصور نیست. که اینان هرگز طالب پایان نیستند. اینان همان انسان کاملند.»

_« تو که منظورت این نیست که نویسنده ی ما ، یک انسان کامل است، صدرای عزیز؟»

_« منظور از انسان کامل فرد نیست! نوع بشر هم نیست. یعنی نه فردی است و نه همگانی! منظور طبقه ایی خاص از نوع انسان است و البته من امیدوارم که بانو در مسیر همین طبقه حرکت کند. اگر گوهر درونی او نوشتن است، پس بگذارید با نوشتن حرکت کند و بیایید برای رشد او کمکی باشیم.»

_«اما من مطمئن نیستم که نوشتن، گوهر درونی او باشد!»

_«فقط یک راه برای رفع تردید تو وجود دارد، شهاب جان. اینکه از خود بانو، بپرسیم که آیا از نوشتن لذت می برد؟ لذتی که مانندش را در جایی دیگر و چیزی دیگر نیافته باشد؟منظورم آن نوع لذتی است که در راه کسب آن ، هر نوع رنج و درد بی اثر می شود. همان لذتی که موجب حرکت است و رشد! اصلا اگر حرکتی عاری از لذت باشد، هرگز موجب رشد نخواهد شد. مثل حرکت های از روی ترس، اجبار یا تقلید! از همه بدتر حرکت تقلیدی است که لذتش تقلبی و غیرواقعی است و شخص حتی از غیرواقعی بودنِ لذتش هم آگاه نیست! هر حرکت آزادانه، در جهت شکوفایی گوهر درونی است و همراه با ناب ترین لذت ها که همواره به آفرینش می انجامد! مثل آفرینش این داستان که... »

_« ای وای ! ای وای ! صدرای عزیز، دیگر کافی ست! ناسلامتی تمام آنچه را که نوشته ایی، ما هم می دانیم. واقعا دیگر لازم نیست که دوباره تکرارش کنی!»

_« البته نکته مهم همه حرفهای صدرا این بود که از گوهری بودنِ نوشتن در ذات بانو مطمئن شویم! باید از بانو بپرسیم که آیا از نوشتن لذت می برد یا نه؟»

_« یعنی می گویی نویسنده بیاید میان داستان و به سوالات شخصیت ها ، پاسخ بدهد؟ فکر نمی کنید که آنوقت بر سر روایت داستان چه می آید؟ دیگر کسی نمی ماند که بخواهد داستان را بنویسد.در نتیجه همه ما غیب خواهیم شد...ها، ها، ها ...»

_«یاران، دوستان و عزیزان من ! من مثل صدرا سخنران خوبی نیستم و البته مثل شمس و شهاب سختگیر هم نیستم. فقط می خواهم  بگویم گوهر درونی انسان الزاما تک بُعدی نیست. ضمنا تا جایی که حسم گواهی می دهد، می توانم بگویم که بانوی ما در حال شناخت خویشتنِ خویش است. او هنوز تمامیتِ ابعاد ِ وجودی اش را نشناخته! از همین رو ، قصد دارد که همه چیز را بیازماید تا آنچه را که متناسب با ذاتش هست بیابد. همین جستجو یعنی خیر و زیبایی! من ، خیر را آن چیزی می دانم که موافق استعداد آدمی باشد و شر ، مخالف استعداد. چه خوب است که بانوی ما در پی شناخت استعدادهای خود است تا به خیر و زیبایی اصیل برسد.»

_«می دانید؟ هر دوی شما ، صدرا و محیی الدین عزیز ، خیلی خوش بین هستید و همه نظرات تان از روی حس است و نه تعقل و منطق. پس بگذارید من هم ، با حسم از بانو بگویم . بنظر من ، بانوی ما، تنها برای سرگرمی می نویسد.او انسانی است سرگشته و از همه جا رانده. انسانی پوک و میان تهی . انسانی بی آرزو. چنین انسانی  زائد بر زمین است. او خودش را با نوشتن دلخوش می کند. او از نوشتن نه لذت می برد و نه آرام می شود.زیرا درخود استعدادی از نوشتن نمی بیند. من ایمان دارم که او از نوشتن لذت نمی برد. موجودی که از هیچ چیز لذت نمی برد سزاوار مرگ است. راستی چرا خودش را نمی کُشد؟»

_« زیرا با تمام وجود دوستدار زندگی است. اگر گوهر درونی را لمس کند، خواهی دید که چگونه جرعه جرعه زندگی را می رقصد! »

_« دیگر شاعرانه نکن ماجرا را ! به زن اندکی عشق بخوران تا قیامت خواهد رقصید. مگر زن جز عشق چیز دیگری هم می خواهد؟»

_«ها، ها، ها، من هم با شهاب موافقم. ضمنا ، گیرم که حق با شما دو تن باشد. آنوقت باید عرض کنم که بنده اصلا حاضر نیستم که برای خودیابیِ نویسنده، مورد آزمایشگاهی  بشوم! اصلا چه لزومی دارد که او ، برای داستانش از کسانی همچون ما بهره برداری کند؟ آیا همین امر نشاندهنده خودنمایی و جاه طلبی او نیست؟ باز هم می گویم: من به او اعتماد ندارم.»

_«بسیار خوب! به گمانم ، دیگر واقعا چاره ایی جز این نمانده که از خود بانو ، نظرش را جویا شویم. برای این کار، او باید بتواند از ترفندی استفاده کند که هم روایت داستان به مشکل برنخورد و هم به سوالات ما پاسخ بگوید. در واقع تمرین خوبی برایش می شود که سبک جدیدی را در داستان ابداع کند.»

_« من با صدرا موافقم. باید به بانو فرصت داد. اینگونه برای اولین بار در عالم داستان گویی، نویسنده ایی توسط شخصیت های داستان به چالش کشیده می شود! »

_« من هم به احترام تو و صدرا موافقتم را اعلام می کنم. »

_« خب، ظاهرا نظر موافق و مخالف من چندان تاثیری در نتیجه کار نخواهد داشت. زیرا اکثریت آرا موافقند. اما آیا دقت کرده اید که دیری ست قلم از دستِ  بانو بر روی میز افتاده است؟ آیا صدای خُرخُر نفس هایش را می شنوید؟ چشم هایش را هم  که بسته! آری، ظاهرا بانوی نویسنده ما ، دیری ست که خوابش برده ،ها، ها، ها...! حالا چطور می خواهید با او گفتگو کنید؟ ها،ها،ها... اما صبر کنید! اگر بانوی نویسنده خفته است، پس حالا چه کسی دارد ما را می نویسد؟!»

نویسنده: ک.جعفری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
پایان فوتر بلاگ -->